شهید امیر فرهادیان فر
زندگی نامه شهید امیر فرهادیان فر
شهید امیر فرهادیان فر در فروردین ۱۳۴۲ در مسیحا بهار شیراز، در کوچههای تنگ و کوچکِ محلهای قدیمی در شهر شیراز کودکی متولّد شد. طفلی که استعداد رشدی را داشت که بتواند با طلب الهی، موجب فخر و سربلندی اهل خانه، شهر و حتّی کشور بزرگ خود شود.
مهر و محبّت همراه با عظمتِ روحی از جسمِ بهظاهر کوچک امیر موج میزد و همه را مبهوت این همه فضائل کرده بود.
تحصیلات را تا اواسط دبیرستان دنبال کرد و در همان ایّام همچون مردان بزرگ تکالیف دینی خود را به احسن وجه انجام می داد.
حرکت عظیم مردمی در سال ۱۳۵۷ تجربهای از یک حرکت تحوّلخواه الهی را برای امیر رقم زد و او با دیدِ باز و بینش قوی، با مطالعۀ کتابهای روشنگرایانه، خود را آمادۀ سربازیِ امام خمینی میکرد و البته همین هم شد؛ در مسیر پیروزی انقلاب اسلامی با شرکت در راهپیماییها و کمک به مصدومان و مجروحین، درس رشادت و ایثار را یاد گرفت. در روزِ پیروزی انقلاب بر خلاف خواست پدر و ترس خانواده از خطرات احتمالی برای امیر، با تدبیر خود اهلِ خانه را مشغول کرده و از خانه خارج شد و خود را به حرکت عظیم مردم در روز ۲۲ بهمن رساند.
پس از پیروزی انقلاب اسلامی حضوری جدی در مساجد داشت بهخصوص در «مسجدالنّبی» و «مسجد بغدادی»؛ اما عشقِ او به کسب رتبههای عالی، وی را بیتابِ دریایی عظیم میکرد که بتواند با غوص در آن همۀ خواستههای الهیِ خود را صید کند.
عشق دُردانهست، من غواص و دریا میکده
سر فرو بردم در آنجا، تا کجا سر بر کُنم
با یک یا علی به دنبال پیر راه گشت و موفق به یافتن آن شد. آشناییِ شهید امیر فرهادیانفر با فضای معنوی مسجد قُبا (آتشیها)، او را معتکف این خانه کرد و تا دم آخرِ دیدارش از این فضای معنوی و اهلاللّه آن غافل نشد. در اوّلین دیدار موفق به دیدن آیتاللّه سید علی محمد دستغیب مُدّظِلّه شد. این ملاقات برای امیر خاطرهای بس شیرین بود.
سه ماهی از شروع جنگ تحمیلی نگذشته بود که امیر فرهادیان فر با گذراندنِ دورۀ فشردۀ آموزش نظامی راهی سرزمین نور شد. پس از سه مرحله اعزام به جبهه، به استخدام سپاه پاسداران در آمد اما این لباس و حتّی فرماندهی نیز امیر را از سیر و سلوک الهی دور نکرد.
او همیشه زینت لباس فرماندهی بود و با تواضعی وصفناشدنی مصداقی برای کلام امیرمؤمنان علی علیهالسلام بود که:
«المؤمنُ بُشرُهُ فی وجههِ و حُزنهُ فی قَلبهِ»
«مؤمن شادیاش در رخسار و اندوهش در دلش است.»
نهجالبلاغه، حکمت ۳۳۰
تمام سعی امیر در شاد کردن دوستان و رزمندگان بود. اما همین امیرِ خندان و شاد، در دل شب همچون عبدی ذلیل سر به سجده میگذاشت و اشک میریخت.
شبهایی که از مأموریتِ شناسایی میآمد، با وجود خستگی زیاد به همراهان میگفت: بچهها ظرفهای کثیف را بگذارید برای فردا! ولی وقتی دوستان از خواب بیدار میشدند میدیدند که همۀ ظرفها شسته شده و کفشها واکس خورده است.
وقتی که خواهرش از موقعیت او در جبهه سوال میکند، با گفتن یک لطیفه ذهن او را منحرف میکند تا مبادا تعریفی از خود باشد.
وی این شعر را زیاد میخواند:
افتادگی آموز اگر طالب فیضی
هرگز نخورد آب زمینی که بلند است
مصداقی برای کلام امیرالمؤمنین علی علیهالسلام بود:
«اَوسعُ شَیءٍ صدراً و اَذلُّ شَیءٍ نَفساً»
«سینۀ مؤمن از هر چیز گشادهتر و نفسش از هر چیز خوارتر است.»
چنان با قرآن انس گرفته بود که به قول خواهرش، فکر میکنیم حافظ قرآن شده بود.
در سال ۱۳۶۵ انتظار امیر رو به پایان بود و اوج این شیفتگی، شهادتِ عمویش «محمد علی فرهادیان فر» بود. با دلی سوخته، کنار جسد عموی خود به خواهر میگوید: «خواهر! من را در این باغچه کنار قبر عمو و پسر عمویم خاک کنید تا درخت امیر سبز شود» و دستها را به نشانۀ شاخهها بلند میکرد و حرکت میداد و میگفت: این درخت میوۀ امیر میدهد «امیر، امیر، امیر» و میخندید؛ اما من میفهمیدم او چه میگوید.
در خانه، رویِ کتابهای خواهرش مینوشت و امضا میکرد، وقتی به او اعتراض میشد میگفت: «اینها خاطره است. روزی خواهد آمد که بگویی ای کاش بر روی همۀ کتابهایم امضا میکردی!» و همین هم شد که امروز افسوس میخورم.
روزهای آخر عمرش، در عین کتمان، زبانش به بیان حقایقی باز شده بود که همه را متعجّب کرده بود. در سنگر اسامیِ دوستان را روی تابلویی مینویسد و میگوید: فلانی شهید، دیگری مفقود، این شخص مجروح و… و در آخر میگوید من هم شهید میشوم. و عجیب اینکه همه درست بوده و اتفاق میافتد.
شهید امیر فرهادیان فر از رفتن خود کمتر به خانواده میگوید، اما وداعِ آخر امیر، اهلِ خانه را به گریه وامیدارد. انگشترِ عقیق خود را به مادر میدهد و میگوید: «این یادبود را از من نگه دارید». مادر که خواست او را ببوسد گفت: «مادر کاری نکن که بروم و دیگر برنگردم».
زمان شهادت شهید امیر فرهادیان فر
شب عملیات «کربلای ۴»، شب شیدایی این عاشق دلباخته بود. در لحظاتی که تیربارِ دشمن همه را زمینگیر کرده بود و بیشتر بچهها در قایقها مجروح و یا شهید شده بودند، دستانِ امیر گوشۀ قایق را گرفت و با قوّت قلبی مردانه از آب بالا آمد و فریاد زد: امیر از گلکوب! (نام محلۀ ایشان) و ادامه داد: «نترسید! امیر تیربار رو خفه میکنه!» و همینطور که دیوانهوار بین تیر و ترکشهای سوزان رقصِ عاشقانه میکرد فریاد میزد: «امیر تیربار رو خفه میکنه!» عجب! این همان امیر است که به قول مادرش با دیدن یک مُرده شب خوابش نمیبُرد؛ الان در بین اینهمه کشته و مجروح یکه و تنها رجزخوانی میکند.
لحظاتی از نظر پنهان شد ولی صدای رجزخوانی او همچنان میآمد. رفت و تیربار را خفه کرد، اما این همان شیفتگی بود که پایانِ آن باید وصالی باشد که امیرِ دلاور با شتاب به سوی آن قدم برمیداشت.
لحظاتی نگذشت که خاک گرم شلمچه میزبان رادمردی شد که یا علی گویان به سویش پر کشید و یا حسین گویان جبینِ خونینش را بر آستانش سایید تا تاریخی جاودانه را برای این سرزمین رقم زند.