شهید رضا پورخسروانی
زندگی نامه شهید رضا پورخسروانی
«سپاس و ستایش خدایی را که سلطنت و بزرگواری خود را به شگفتیهای قدرت و تواناییاش آشکار ساخت. خردمندان را در برابر آفریدههایش دچار شگفتی و عقلشان از درک حقیقتش ناتوان است.»
در خرداد ۱۳۴۳ در شهر شیراز کودکی متولّد شد که پدرش قبل از آن، نوید ولادتش را در عالم خواب از حضرت امام علیبنموسیالرضا علیهالسلام گرفته بود و به همین دلیل نام «رضا» را بر او گذاشت.
رضا از اوان کودکی با تعبّد و تقیّد در انجام فرایض دینی، خود و اهل منزل را به سلوک و بندگی حضرت حق مشتاق ساخته بود.
در شکلگیری انقلاب اسلامی در سال ۵۷ چهارده سال بیشتر نداشت اما همچون مردان بزرگ در راهپیماییها و فعالیتهای انقلاب شرکت داشت. او نعمت انقلاب را چنین توصیف میکند:
«شهادت میدهم که این انقلاب دریایی طوفانی است سرچشمه گرفته از عدل علی و خون حسین و انقلاب فرهنگیِ امام حسین و علم باقر و صادق و مبارزات و اسارتها و درسهای گهربار موسی بن جعفر و تمامی امامان بر حق از اهلبیت عصمت و طهارت علیهمالسلام. و هادی و راهنمای این جریان حضرت حجه ابن الحسن المهدی عجلاللّهفرجه میباشد که در زمان غیبت خویش به حسب ظاهر این حکومت را به فقیهِ عادل و مجتهد اعلم و عارفِ تمام و کمال حضرت امام خمینی تفویض نمودهاند».
رضا حرکت انقلاب را نه یک هیجان بلکه سلوک و سیر عارفانهای دیده بود و همانند شاگردی پا به راه امام خمینی گذاشته بود.
با شروع جنگ تحمیلی، در اوّلین روزهای جنگ خود را به خوزستان رساند و با گروه جنگهای نامنظم به فرماندهی دکتر چمران همراه شد.
جبهه را مدرسۀ عشق میدانست و چون ارزش آن را میفهمید با نگاهی عارفانه چشم به راه دوستان و همراهان خوب نشست.
رضا از کودکی با مسجد آشنا بود و در چنین فضایی بزرگ شده بود. همّتی والا و طلبی جدی داشت. و در این طلب با حضرت آیتاللّه سید علی محمد دستغیب مُدّظِلّه آشنا شد.
نگاهِ رضا که همیشه همراه با متانت و محبّت بود، اینبار اشکبار از این وصال بود زیرا شاید تا کنون تنها وصفِ ایشان را از دوستان و همراهان شنیده بود اما «شنیدن کی بُوَد مانند دیدن».
همسر شهید میگوید: رضا آنقدر به حضرت آیتاللّه دستغیب علاقه داشت که همراهی بهجز طلّاب و دوستان ایشان نداشت و هر وقت شیراز بود با هم به مسجد قبا میرفتیم. شبهای درس اخلاق، خود را به جلسات آقا میرساند.
یک روز برای حساب خمس خدمت آیتاللّه دستغیب رسیدیم. آقا فرمودند: حساب شما هفتصد تومان میشود. رضا پول را گرفت جلوی آقا. ایشان فرمودند: باز هم پول داری؟ رضا در حالی که سرخ شده بود گفت: نه آقا! ایشان با لبخندی پول را برگرداندند و گفتند: تا آخر برج خیلی مانده. رضا با حالی عجیب که حکایت از محبّتی عمیق داشت خم شد و دستان آقا را بوسید.
شبهای جمعه در شیراز فقط در مسجد فتح، در دعای کمیل آقا شرکت میکرد. حتّی یک شب جمعه گفتم: آقا رضا من امشب میخواهم دعای کمیل به مسجد جامع عتیق بروم؛ با هم به مسجد جامع رفتیم. دعا که تمام شد دیدم از سمت شاهچراغ برمیگردد؛ گفتم: چرا از این طرف؟ گفت: من رفتم مسجد فتح دعای کمیل آقا.
غروبی بود و رضا از جبهه آمده بود. حال عجیبی داشت. گفتم: چه شده؟ گفت: با یک نفر همراه بودم که وجودش برای همه آرامش و گرمی دارد.
بوی عطر خوشی میداد و هنوز گرمای وجود ایشان را حس میکنم. گفتم: با چه کسی همراه بودی؟ گفت: با آقا آیتاللّه دستغیب بودم، ایشان اصرار کردند که همراه ایشان بروم ولی عذر آوردم که یک روز بیشتر شیراز نیستم.
آقا رضا اصرار داشت که سعی کنید حتّی وقتی که من شیراز نیستم نمازها را پشت سر آقا در مسجد قُبا (آتشیها) بخوانی و در نبود ایشان این برنامۀ من بود.
بعد از شهادتِ شهید دستغیب رحمهاللّهعلیه خیلی اشک میریخت و میگفت: آقا خیلی مظلومه، خیلی غریبه! و این نشان از عمق دید و نگاهِ رضا به دوست خود بود.
انس رضا پورخسروانی به استاد، او را به محضر عارف وارسته مرحوم آیتاللّه نجابت رحمهاللّهعلیه رساند. وی در این آشنایی چنان گرمایی کسب نموده بود که همسر ایشان میگوید: «تا به شیراز میآمد، کتاب جامعالمقدمات را برمیداشت و به حوزۀ علمیۀ شهید نجابت میرفت.»
طلبِ رضا در رسیدن به شهادت چنان بود که حتی هنگام خواستگاری، از همسرش قول صبر کردن موقع شهادت خود را میگیرد.
در یکی از سفرها که از مشهد برگشته بود به همسر خود میگوید: «در حرم امام رضا علیهالسلام برای شما و تنهایی بعد از من گریه کردم، و تو و زهرا را به آقا امام رضا سپردم».
در آخرین سفری که رضا به خانه آمد، شب بود، دیدم زهرا را جلوی خود گذاشته و میگوید: «بابا باید برود و دختر باید غمخوار مادر باشد».
رضا همیشه عاشق شهادت بود و برای رسیدن به آن لحظهشماری میکرد. عملیات «قدس ۳» و شهادت مظلومانۀ سه یار و همراه رضا در مقابل چشمانش، عطشِ چندین سالۀ درون او را به آتشی مبدّل ساخت که هر روز او را میسوزاند. خاطرهای سوزناک که از آن روز تا لحظۀ عروج برای آن اشک ریخت.
میگفت: «لطف خدا شامل حال من نشد که شهید شوم.» و در عین حال میگفت: «من طعم شیرین مرگ را در قدس ۳ چشیدم و از آن لحظه عاشق رفتن به آنسو گشتهام.» که چه شیرین است با خدا بودن، با خدا رفتن و به راه انبیا رفتن.
چه شیرین است لقای دوست به هنگام گذشتن از تن ناقابل خویش. همسر ایشان میگوید: «این اواخر، رضا در سکوتی پرمعنا فرو رفته بود. چهرهاش بسیار نورانی شده بود و شبِ آخر حال عجیبی داشت. به پدر گفته بود بابا من اینبار از امام رضا علیهالسلام اجازه گرفتهام! پدر گفت اجازۀ چه؟ با شرم گفت: شهادت».
شب عملیات «والفجر ۸» در حالیکه معاونِ مخابرات لشکر «۱۹ فجر» بود، همۀ تعلّقات را کنار گذاشت و آمادۀ رفتن شد. مقداری کاغذ را، که کُد مخابراتی بود، جلوی حاج محمد ابراهیمی گذاشت و گفت: حاجی اینها را بگیر، ما دیگر رفتیم! همچون زُهیر همۀ هستیِ دنیایی را از جلوی چشمش دور کرد و همچون یک بسیجی همراه گردان شد.
در حین عملیات، در دل نخلستانهای ساحل «فاو»، سر را به نخلی زده بود و زمزمه میکرد:
تعالی اللّه که دولت دارم امشب
که آمد ناگهان دلدارم امشب
چو دیدم روی خوبش سجده کردم
بحمداللّه نکو کردارم امشب
نهال صبرم از وصلش برآورد
زبخت خویش برخود دارم امشب
بر آن عزمم اگر خود میرود سر
که سرپوش از طبق بردارم امشب
نشد نقش انا الحق بر زمین خون
چو منصور گر کشی بردارم امشب
تو صاحب نعمتی من مستحقم
زکات حسن ده خوش دارم امشب
همی ترسم که حافظ محو گردد
از این شوری که در سردارم امشب
زمان شهادت شهید رضا پورخسروانی
کمکم فجر صبح طالع شد و رضا پورخسروانی، همانند اولین اعزامش به جبهه که آرپیجیزن بود؛ آرپیجی به دوش گرفته، حرکت کرد و با سلاح خود لرزه بر دل دشمنان میانداخت؛ اما وقتیکه دید دشمن زمینگیر شده و باید او را از پای درآورد با فریاد اللّه اکبر بلند شد و بدون سلاح بسیجیها را تشویق به حرکت کرد و مثل پروانهای در جمع عشّاق پرکشید و رفت و غزلی را که همیشه بر زبان داشت در عمل فریاد زد:
وقتِ آن آمد که من عریان شوم
نقش بگذارم سراسر جان شوم
مستانه حرکت میکرد تا او را به رگبار تیر بستند. با جسمی زخمی خود را جمع کرد و باز دوستان را تشویق به حرکت کرد؛ اما لحظۀ وصال نزیک شده بود، توان از جسمش رفته بود. کمکم بر روی خاک افتاد. آرام دست
راستش را به حالت ادب روی سینه گذاشت و سر را به سوی قبله چرخاند؛ شاید این همان لحظهای بود که در وصیتنامهاش آروزی آن را کرده بود.
«چه شیرین است لقای دوست به هنگام گذشتن از تن ناقابل خویش؛ سرم در دامن مولا و بیریا رفتن.»
رضا، با ادب و احترام به محضر حضرت حق شرفیاب شد. حتّی هنگامیکه جنازۀ او را در قبر گذاشتند دست راست بهروی سینه داشت و این مزد یک عمر ادب کردن بود که هر شب دست به سینه به مولای بیسر سلام میداد.
سر ارادتِ ما و آستان حضرت دوست
که هرچه بر سر ما میرود ارادت اوست
نظیر دوست ندیدم اگرچه از مه و مهر
نهادم آینهها در مقابل رخ دوست